هليا اقدمهليا اقدم، تا این لحظه: 17 سال و 29 روز سن داره

هلیا

ایا میدانستید؟

آیا میدانستید   ؟ ! آیا میدانستید که   ایرانی ها روزانه بطور متوسط حتی نصف استکان هم شیر نمیخورند ؟ آیا میدانستید که   هر ۵۰ ثانیه یک نفر در دنیا به بیماری ایدز مبتلا میشود ؟ آیا میدانستید که   هنگام صحبت برای بیان هر کلمه هفتاد و دو ماهیچه به کار گرفته می‌شود ؟ آیا میدانستید که   مرغ با شنیدن صدای موسیقی بزرگترین تخم را می گذارد ؟ آیا میدانستید که   جگر تنها عضو داخلی بدن است که اگر باعمل جراحی قسمتی از آن برداشته شود دوباره رشد میکند؟ آیا میدانستید که   حلزون ها می توانند 3 سال متوالی بخوابند ؟ آیا میدانستید که   در شیلی صحرایی وجود دارد که هزاران سال است در آن با...
28 دی 1390

جمعه

صبح که بیدار شدیم صبحانه خوردیم و تو با متین بازی کردی و کارتون هم دیدی.عمه لیلا زنگ زد که متین بره خونه می می و از اونجا برن خونشون.تو هم از متین قول گرفتی که دوباره بیاد. من هم کلی کار داشتم و نمیخواستم جایی برم ولی به 2 دلیل رفتیم خونه حاجی بابا.اول به خاطر تو که پیش بچه ها باشی دوم به خاطر اینکه همه کلی زنگ زدن که چرا نیومدین.  ما هم رفتیم.فرزانه با صدرا و شوهرش .فتانه با شوهر و پسرش .دایی صادق با زندایی و امیر علی .دایی رضا با زندایی و امیر رضا .خاله سهیلا با روژین و مامان ننی اونجا بودن خلاصه که خیلی خوش گذشت. شب با روژین اومدیم خونمون و خوابیدیم. ...
25 دی 1390

5شنبه

دیشب که 4شنبه شب بود عمو محمد اومد خونمون که فردا با عمه زینب برگردن خونشون.صبح 5شنبه بود که عمه با عمو محمد رفتن و عمه سهیلا هم با مبین رفت خونه می می.خاله از خونه مامان بزرگ زنگ زد که ما هم بریم اونجا.من و تو هم اماده شدیم و رفتیم. اونجا که بودیم عمه لیلا زنگ زد و گفت ما اومدیم در خونتون هستیم.من هم گفتم که خونه مامان بزرگ هستیم و قرار شد عمه بیاد اونجا.عمه با متین اومدن پیش ما .تو هم باروژین و متین و امیر رضا کلی بازی کردی.شام خوردیم و عمه رفت خونه می می و متین هم اومد خونه ما و خوابیدیم.   ...
25 دی 1390

این چند روز که با عمه زینب گذشت

بعد از چند روز الان وقت کردم که بشینم برات بنویسم.عزیز دل مامان از عمه زینب قول گرفتی که چند روز پیش ما بمونه و عمه هم قبول کرد که پیشمون بمونه.   تو هم از اینکه عمه زینب پیشمون بود و خوش میگذشت خوشحال بودی.عمه سهیلا با مبین هم اومدن خونمون وتو هم با مبین هی بازی هی دعوا خلاصه که کلی حکایت ها داریم ما بزرگترها با شما کوچولوهای فرشته. این جا با هم بازی میکردید. ...
25 دی 1390

بقیه داستان گشت و گذارمون

بعداز اینکه تو از دیدن پرنده ها سیر شدی البته دل نمیکندی اما به شوق رفتن به خونه مبین "راضی شدی که بیایی بیرون از مغازه.رفتیم خونه عمه سهیلا.عمه زینب و عمو محمد هم امدند.شب اونجا خوابیدیم.صبح که بیدار شدیم عمو علی نون داغ خریده بود و صبحانه خیلی چسبید.بعد از صبحانه تو با عمه سهیلا و مبین رفتین بیرون.ولی زود برگشتین چون خیلی بیرون سرد بود و تو خونه بازی کردین.نهار هم ابگوشتی خوردیم جانانه جای همه خیلی خالی خیلی چسبید.عصری باید برمیگشتیم خونه چون بابا یه قرار کاری داشت و سر راهمون هم رفتیم دنبال عمه لیلا و متین و همگی با هم رفتیم خونه می می.تا اخر شب که میخواستیم بیاییم خونمون که تو گفتی عمه زینب بیاد خونمون.عمه هم اومد خونمون و پ ...
18 دی 1390

شنبه

از خواب که بیدار شدیم تو یه ذره حالت سرما خوردگی داشتی و تب هم داشتی که شربت بهت دادم ومی می هم اومد پیشمون نهار که خوردیم تو خوابیدی. بیدار که شدی باز هم تنت داغ بود شربت خوردی و بابا مجید هم یه لیوان اب پرتغال و اب لیمو شیرین بهت داد خوردی و رفتیم حموم و اومدیم بیرون و تو خیلی حالت بهتر شده بود و با بابایی بازی میکردی و کلی سر حال اومدی قربونت برم الهی هنوز هم بابا جون میتونه تو رو بلند کنه و برسونه به سقف و تو هم کلی ذوق کنی.الان که اینها مینویسم تو با عمه زینب مشغول بازی کردنی. ...
18 دی 1390

4شنبه هفته گذشته

هلیا جونم من و تو با اژانس رفتیم خونه ننی و بابا مجید کلی کار داشت و نتونست ما رو ببره.توی راه خیلی ترافیک بود  و تو هم که حوصله ات سر رفته بود همش میگفتی پس کی میرسیم.تا بالاخره رسیدیم.دایی صادق  و زندایی ندا و امیر علی و خاله سهیلا و روژین و عمو مهرداد و شیرین خانم اونجا بودن.تو با روژین و امیر علی خیلی بازی کردید.شام خوردیم و همه رفتن به جز خاله سهیلا و روژین.  صبح که بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و تو با روژین رفتین توی حیاط بازی کردین و اومدین بالا نهار خوردیم و اماده شدیم تا بابا بیاد دنبالمون و ببره به پرنده فروشی که قول داده بود.اخه تو عاشق طوطی هم هستی.بابا اومد دنبالمون و رفتیم به اون مغازه ...
18 دی 1390

شروع وبلاگ

سلام به تمامی دوستداران هلیا امروز برای اولین بار من شروع به نوشتن این وبلاگ کردم .امیدوارم این خاطرات همیشه جاودان برایت باشد هلیا . یه قطره از اشکمو میریزم تو دریا تا پیدا شدنش دوستت دارم . مامان. ...
12 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلیا می باشد