هليا اقدمهليا اقدم، تا این لحظه: 17 سال و 21 روز سن داره

هلیا

شنبه

صبح که بیدار شدیم بابایی نون اورد تا صبحانه بخوریم.خاله سهیلا هم زنگ زد و گفت که شام بیایین خونمون.من هم خونه رو تمیز کردم و تو رو بردم حموم و اوردم و لباس پوشیدی اماده بودی.من هم اماده شدم و رفتیم.هوا خیلی سرد بود.رسیدیم خونه خاله.ننی ودایی صادق و زندایی و امیرعلی و شیرین خانم هم اونجا بودند وعمو مهرداد هم اومد و 2تا توله سگ خوشگل هم با خودش اورده بود و تو با روژین با اونا چیکار کردین.شام خوردیمو دایی اینا با شیرین خانم رفتن.شما هم با توله ها بازی کردید و خوابیدیم. خوبه حالا2تا بودن و گرنه تو با روژین چیکار میکردین.چون امیرعلی اصلا از توله سگا خوشش نیومده بود و با من بازی میکرد. دایی هم خیل...
17 بهمن 1390

2شنبه

صبح که بیدار شدیم با بابایی صبحانه خوردیم و تو با توله سگا رفتی تو حیاط بازی کردی.یادم رفت که بگم دیشب ما با خودمون توله ها رو اوردیم.خلاصه که تو سرت با اونها حسابی گرم شده.اتاقت رو حالت قرنطینه کردیم که بعد از رفتن سگها فقط اونجا رو شستشو بدیم.بعد از اینکه نهار خوردی خواستی کارتون ببینی که سگها هم با تو بودن. ...
17 بهمن 1390

یکشنبه

صبح زود از شوق بازی با سگها بیدار شدی.صبحانه خوردیم و تو با روژین مشغول بازی با توله ها شدین بعد هم روژین اماده شد و با خاله رفتن که برن مدرسه.خاله رفت و روژین رو گذاشت  مدرسه و برگشت.تو هم که کلی بازی کردی از بس که سگها رو دوست داری.بابایی زنگ زد که بیاد دنبالمون و شام بریم بیرون به مناسبت هفتمین سالگرد ازدواجمون که خاله سهیلا گفت من شام درست میکنم همینجا دور هم باشیم.ما نهار خوردیم و چون تو زود بیدار شده بودی خوابیدی.خلاصه خاله رفت دنبال روژین و اومد و بابایی هم اومد و عمو مهرداد هم اومد و شام خوردیم وچایی و میوه و کیک هم خوردیم و از همه تشکر کردیم و اومدیم وبابایی ما رو برد به ابشار ...
17 بهمن 1390

جمعه

امروز رو همش خونه بودیم دور هم من و تو بابایی.بازی کردیم باهم وکلی بهمون خوش گذشت.تو هم هوس قرمه سبزی کردی من هم برات درست کردم البته نا گفته نمونه که بابایی هم خیلی قرمه سبزی دوست داره. شب شد و ما هم خوابیدیم.
17 بهمن 1390

داستان کوتاه

من خودم که این داستان رو خوندم برام جالب بود حیفم اومد برای شما نذارمش دوستای خوبم. معنـای عـشـق واقـعی یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رف...
12 بهمن 1390

4شنبه

صبح که بیدار شدیم مامان بزرگ زنگ زد و از ننی خواست که بره خونشون.ننی هم رفت البته بهت قول داد که برگرده.ما هم به کمک همدیگه خونه رو جمع و جور کردیم.عمه لیلا زنگ زد و گفت که شام بریم اونجا اخه عمه زینب هم اونجا بود. داشتم اماده میشدم که می می زنگ زد و گفت که با بابی میان خونمون.بابا مجید اومد دنبالمون اما فهمید که مهمون داریم.بابی و می می اومدن و دور هم خیلی خوش گذشت.بابی هم برای هلیا یه خرس خوشگل خریده بود. دست بابی درد نکنه که ابن خرس قشنگ رو برای هلیا اورد.شب هم بابی و می می ساعت 1 بود که رفتن.ما هم خوابیدیم.       ...
11 بهمن 1390

یک روز برفی

صبح می می با نون داغ اومد و ما رو بیدار کرد و با هم صبحونه خوردیم و توکه دیدی برف میاد فوری خواستی که لباس تنت کنم و بری تو حیاط.رفتی تو حیاط با می می من هم سریع ازت عکس انداختم.می می رفت چون کار داشت ولی قول داد که برمیگرده.من و تو با هم غذا خوردیم و بابا هم چون خیلی کار داشت دیرتر اومد غذا خورد و دوباره رفت.من و تو هم با هم سرگرم بودیم تا می می و بابایی بیان ...
11 بهمن 1390

دیروز

از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و تو مشغول بازی شدی و من هم کارهامو انجام دادم.از من خواستی که نوشتن بازی باربی و بازی انلاین رو بهت یاد بدم که اگه یه وقتی من کار داشتم خودت بنویسی و بعداز چند بار یاد گرفتی قربون اون هوش زیادت.چون با کامپیوتر زیاد کار میکنی تقریبا همه چیزش رو بلدی.خلاصه رفتی حموم و اب بازی کردی و اومدی بیرون و ماکارونی خوردی و یه کارتون دیدی و یه فیلم که خیلی خیلی قشنگ بود اولش فکر کردیم که فیلم ترسناکیه اما بعد دیدیم که خیلی عاطفی و خانوادگیه(دریم هاوس DREAM HOUSE) آز این جهت در مورد فیلم نوشتم چون واقعا تاثیر گذاره و خیلی دیدنیه.  بعد هم خوابیدیم. این هم ع...
10 بهمن 1390

امروز

امروز یه کمی دیر از خواب بیدار شدیم چون دیشب دیر خوابیدیم.بابایی نون داغ گرفت و اورد و صبحانه خوردیم.تو با اسباب بازیهات مشغول بازی شدی ومن هم رفتم  سر وقت اشپزخانه و شروع کردم به تمیز کردن کل اشپزخونه.من که مشغول تمیز کاری بودم  دیدم میگی مامان جون گرسنم شده من هم فوری زنگ زدم و از بیرون غذا گرفتم و با هم خوردیم.من هم کمی خستگی در کردم و دوباره رفتم سراغ کار.بابایی هم که وقتی زنگ زد و شنید که من کلی کار کردم و خسته هستم از بیرون شام گرفت اورد خوردیم و تو مشغول کارتون دیدن شدی من هم مشغول نوشتن وبلاگت که خستگیم هم در بره.    ...
10 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلیا می باشد