هليا اقدمهليا اقدم، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

هلیا

جمعه

امروز رو همش خونه بودیم دور هم من و تو بابایی.بازی کردیم باهم وکلی بهمون خوش گذشت.تو هم هوس قرمه سبزی کردی من هم برات درست کردم البته نا گفته نمونه که بابایی هم خیلی قرمه سبزی دوست داره. شب شد و ما هم خوابیدیم.
17 بهمن 1390

داستان کوتاه

من خودم که این داستان رو خوندم برام جالب بود حیفم اومد برای شما نذارمش دوستای خوبم. معنـای عـشـق واقـعی یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رف...
12 بهمن 1390

4شنبه

صبح که بیدار شدیم مامان بزرگ زنگ زد و از ننی خواست که بره خونشون.ننی هم رفت البته بهت قول داد که برگرده.ما هم به کمک همدیگه خونه رو جمع و جور کردیم.عمه لیلا زنگ زد و گفت که شام بریم اونجا اخه عمه زینب هم اونجا بود. داشتم اماده میشدم که می می زنگ زد و گفت که با بابی میان خونمون.بابا مجید اومد دنبالمون اما فهمید که مهمون داریم.بابی و می می اومدن و دور هم خیلی خوش گذشت.بابی هم برای هلیا یه خرس خوشگل خریده بود. دست بابی درد نکنه که ابن خرس قشنگ رو برای هلیا اورد.شب هم بابی و می می ساعت 1 بود که رفتن.ما هم خوابیدیم.       ...
11 بهمن 1390

یک روز برفی

صبح می می با نون داغ اومد و ما رو بیدار کرد و با هم صبحونه خوردیم و توکه دیدی برف میاد فوری خواستی که لباس تنت کنم و بری تو حیاط.رفتی تو حیاط با می می من هم سریع ازت عکس انداختم.می می رفت چون کار داشت ولی قول داد که برمیگرده.من و تو با هم غذا خوردیم و بابا هم چون خیلی کار داشت دیرتر اومد غذا خورد و دوباره رفت.من و تو هم با هم سرگرم بودیم تا می می و بابایی بیان ...
11 بهمن 1390

دیروز

از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و تو مشغول بازی شدی و من هم کارهامو انجام دادم.از من خواستی که نوشتن بازی باربی و بازی انلاین رو بهت یاد بدم که اگه یه وقتی من کار داشتم خودت بنویسی و بعداز چند بار یاد گرفتی قربون اون هوش زیادت.چون با کامپیوتر زیاد کار میکنی تقریبا همه چیزش رو بلدی.خلاصه رفتی حموم و اب بازی کردی و اومدی بیرون و ماکارونی خوردی و یه کارتون دیدی و یه فیلم که خیلی خیلی قشنگ بود اولش فکر کردیم که فیلم ترسناکیه اما بعد دیدیم که خیلی عاطفی و خانوادگیه(دریم هاوس DREAM HOUSE) آز این جهت در مورد فیلم نوشتم چون واقعا تاثیر گذاره و خیلی دیدنیه.  بعد هم خوابیدیم. این هم ع...
10 بهمن 1390

امروز

امروز یه کمی دیر از خواب بیدار شدیم چون دیشب دیر خوابیدیم.بابایی نون داغ گرفت و اورد و صبحانه خوردیم.تو با اسباب بازیهات مشغول بازی شدی ومن هم رفتم  سر وقت اشپزخانه و شروع کردم به تمیز کردن کل اشپزخونه.من که مشغول تمیز کاری بودم  دیدم میگی مامان جون گرسنم شده من هم فوری زنگ زدم و از بیرون غذا گرفتم و با هم خوردیم.من هم کمی خستگی در کردم و دوباره رفتم سراغ کار.بابایی هم که وقتی زنگ زد و شنید که من کلی کار کردم و خسته هستم از بیرون شام گرفت اورد خوردیم و تو مشغول کارتون دیدن شدی من هم مشغول نوشتن وبلاگت که خستگیم هم در بره.    ...
10 بهمن 1390

جمعه

امروز کلا تو خونه بودیم و دور هم و با هم سه تایی. شنبه که از خواب بیدار شدیم بابایی نون داغ اورد و با هم صبحانه خوردیم.بابا که رفت تو مشغول بازی شدی من هم غذا درست کردم.اما بابا نتونست بیاد نهار بخوره.من وتو با هم غذا خوردیم و یکمی استراحت کردیم.شب هم بابا باقالی خریده بود خوردیم و کنار هم یه فیلم دیدیم و خوابیدیم.  
9 بهمن 1390

مهمونی روز 5شنبه

از خواب که بیدار شدیم ننی از خونه حاجی بابا اومد خونمون.همگی  اماده شدیم با حاجی بابا و مامان بزرگ رفتیم خونه دایی حبیب.اونجا بچه ها رفته بودن توی یه اتاق و بازی میکردن اخه سارینا هم دوست داشت بره پیش بچه ها و بازی کنه اما چون کوچولو هستش بازیشون رو به هم میزد.خلاصه که تبعید شد که بره پیش خالش.شما بچه ها هم با خیال راحت مشغول بازی شدین.خاله اینا و دایی صادق و دایی رضا اینا هم بودن.شام خوردیم و ساعت 12.30 بود که از خونه دایی حبیب برگشتیم البته ننی نیومد.بعداز رسوندن حاجی بابا و مامان بزرگ اومدیم خونه و خوابیدیم.   ...
9 بهمن 1390

سه شنبه

سه شنبه صبح بیدار شدیم  و رفتیم خونه حاجی بابا زندایی و صدرا هم اومده بودند.تو هم کلی با اون ٢تا بازی کردی و شام خوردیم و با ننی اومدیم خونه و تو هم از خستگی زود خوابیدی.
8 بهمن 1390

دوشنبه

امروز هم صبح بیدار شدیم و بابا مجید برامون نون داغ تازه اورد و صبحانه خوردیم و حاجی بابا زنگ زد برای احوالپرسی.چون دیروز من نرفته بودم و حالم خوب نبود میخواست ببینه بهتر شدم.حاجی بابا گفت که بریم خونشون و گفت که امیر رضا رو با خودش اورده.تو هم با ننی رفتید خونه حاجی بابا و من هم تو خونه موندم و وبلاگت رو نوشتم که بزرگ شدی بخونی و لذت ببری از خاطراتت. 
3 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلیا می باشد