هليا اقدمهليا اقدم، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

هلیا

28 صفر

دیروز که 28 صفر بود و مامان بزرگ مثل هر سال شله زرد نذری درست میکرد.من اصلا حوصله نداشتم که برم اونجا با این که چقدر اصرار کردن که بریم ولی اینقد سرم درد میکرد که نتونستم برم.اما تو با مامان ننی رفتی.همه اونجا بودن.من هم تو خونه بودم و دراز کشیدم واستراحت کردم تا اینکه بابا مجید اومد دنبال شما و اوردتون خونه.من هم یه کم از شله زردی که برامون مامان بزرگ فرستاده بود خوردم و خوابیدیم.  ...
3 بهمن 1390

هلیا جون

خونه خاله که بودیم و تو هم که از عروسک نورا  که توی فیلم باباش براش خریده بودخیلی خوشت اومده بود و دوست داشتی که داشته باشی.البته از همون عروسک داری ولی بدون کالسکه.عمو مرتضی تولد 2سالگیت برات کادو اورده ولی یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه مرغ همسایه غازه.خلاصه رفتن سر صحنه فیلمبرداری رفتن همان و خریدن 2تا عروسک واسه تو و روژین  همان.طبق معمول توسط ننی.اما از اونجایی که ننی هیچوقت بین نوه ها فرق نمیذاره همون موقع که قرار شد خاله سهیلا بره عروسکا رو بخره ننی گفت که برای امیر علی هم یه اسباب بازی بخره.هلیا جون حالا خودت بزرگتر که بشی متوجه میشی که ننی هیچوقت بین نوه هاش فرق ...
3 بهمن 1390

برف بازی تو حیاط خاله سهیلا

صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم که چقدر برف اومده و تو هم خواستی که بری بازی کنی خاله هم قول داد که روژین رو که برد مدرسه و برگشت تو رو ببره تو حیاط که برف بازی کنی.خاله هم رفت و برگشت و تو رو برد و برف بازی کردی.  قربون اون شادی و خندت برم که با شادیت من هم شاد میشم اخه تو نفس منی همدم منی.  ...
3 بهمن 1390

هلیا و بازی در فیلم زمزمه

٤شنبه شب بود که با ننی جون رفتیم خونه خاله شام.دایی جون اینا هم با شیرین خانم  اونجا بودن عمو مهرداد هم اومد و شام خوردیم.سر سفره عمو مهرداد گفت هلیا فردا میایی تو فیلم بازی کنی تو هم گفتی باشه میام.تو فیلمی که پسر عمه مامان ننی هم بازی میکنه هم تهیه کننده هستش اقای کیانوش گرامی که تو اکثر فیلمها هم بازی میکنه.اسم  فیلم زمزمه هستش و داداش کوچیکه هم مدیر فیلمبرداریشه اقای کیومرث گرامی.  قرار بود یه صحنه که دختر کوچولوی توی فیلم که اسمش نورا بود  رو پرستارش(خانم امینی) سوار سرویس مهد کودک بکنه و تو هم سوار سرویس مهد کودک شدی.بعد هم اقای گرامی گفت که بریم سر صحنه و یه چایی و میوه بخوریم هلیا جون ...
3 بهمن 1390

پایان ماه صفر

خداوندا در این اخر ماه صفر به حق خون حسین ابن علی و به دردهای دل زینب و به غربت امام هشتم و به حرمت اقا رسول الله و امام مجتبی " همه ما را در زمره بهترین بندگانت و مایه مباهات فرشتگانت قرار بده وحاجات خیریه مان را بر اورده ساز امین.
2 بهمن 1390

ایا میدانستید؟

آیا میدانستید   ؟ ! آیا میدانستید که   ایرانی ها روزانه بطور متوسط حتی نصف استکان هم شیر نمیخورند ؟ آیا میدانستید که   هر ۵۰ ثانیه یک نفر در دنیا به بیماری ایدز مبتلا میشود ؟ آیا میدانستید که   هنگام صحبت برای بیان هر کلمه هفتاد و دو ماهیچه به کار گرفته می‌شود ؟ آیا میدانستید که   مرغ با شنیدن صدای موسیقی بزرگترین تخم را می گذارد ؟ آیا میدانستید که   جگر تنها عضو داخلی بدن است که اگر باعمل جراحی قسمتی از آن برداشته شود دوباره رشد میکند؟ آیا میدانستید که   حلزون ها می توانند 3 سال متوالی بخوابند ؟ آیا میدانستید که   در شیلی صحرایی وجود دارد که هزاران سال است در آن با...
28 دی 1390

جمعه

صبح که بیدار شدیم صبحانه خوردیم و تو با متین بازی کردی و کارتون هم دیدی.عمه لیلا زنگ زد که متین بره خونه می می و از اونجا برن خونشون.تو هم از متین قول گرفتی که دوباره بیاد. من هم کلی کار داشتم و نمیخواستم جایی برم ولی به 2 دلیل رفتیم خونه حاجی بابا.اول به خاطر تو که پیش بچه ها باشی دوم به خاطر اینکه همه کلی زنگ زدن که چرا نیومدین.  ما هم رفتیم.فرزانه با صدرا و شوهرش .فتانه با شوهر و پسرش .دایی صادق با زندایی و امیر علی .دایی رضا با زندایی و امیر رضا .خاله سهیلا با روژین و مامان ننی اونجا بودن خلاصه که خیلی خوش گذشت. شب با روژین اومدیم خونمون و خوابیدیم. ...
25 دی 1390

5شنبه

دیشب که 4شنبه شب بود عمو محمد اومد خونمون که فردا با عمه زینب برگردن خونشون.صبح 5شنبه بود که عمه با عمو محمد رفتن و عمه سهیلا هم با مبین رفت خونه می می.خاله از خونه مامان بزرگ زنگ زد که ما هم بریم اونجا.من و تو هم اماده شدیم و رفتیم. اونجا که بودیم عمه لیلا زنگ زد و گفت ما اومدیم در خونتون هستیم.من هم گفتم که خونه مامان بزرگ هستیم و قرار شد عمه بیاد اونجا.عمه با متین اومدن پیش ما .تو هم باروژین و متین و امیر رضا کلی بازی کردی.شام خوردیم و عمه رفت خونه می می و متین هم اومد خونه ما و خوابیدیم.   ...
25 دی 1390

این چند روز که با عمه زینب گذشت

بعد از چند روز الان وقت کردم که بشینم برات بنویسم.عزیز دل مامان از عمه زینب قول گرفتی که چند روز پیش ما بمونه و عمه هم قبول کرد که پیشمون بمونه.   تو هم از اینکه عمه زینب پیشمون بود و خوش میگذشت خوشحال بودی.عمه سهیلا با مبین هم اومدن خونمون وتو هم با مبین هی بازی هی دعوا خلاصه که کلی حکایت ها داریم ما بزرگترها با شما کوچولوهای فرشته. این جا با هم بازی میکردید. ...
25 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلیا می باشد