هليا اقدمهليا اقدم، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

هلیا

داستان کوتاه

1390/11/12 19:50
نویسنده : مامان لیلا
438 بازدید
اشتراک گذاری

من خودم که این داستان رو خوندم برام جالب بود حیفم اومد برای شما نذارمش

دوستای خوبم.


معنـای عـشـق واقـعی


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپ�`ه رسیدند درجا میخکوب شدند. 
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود !
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. 
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید... ببر رفت و زن زنده ماند. 

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. 
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ 
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! 
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که "عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند و او قبل از اینکه حرکتی از همسرش سر بزند به اینکار اقدام کرد. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مبین فرفری
12 بهمن 90 20:59
واقعا جاب بود ممنون


خواهش میکنم عزیزم.
مامان بنفشه
12 بهمن 90 22:18
این که خیلی قدیمیه خانومی


هر چیز زیبایی هر چقدرقدیمی تر میشه زیباتر میشه. خانومی
مامان امیر علی
13 بهمن 90 1:12
خیلی جالب بود اما این استان مال مردهای قدیمه الان نسل این مردها منقرض شده خواهر جون


اره والا خواهر جون.
ثمین
13 بهمن 90 13:12
سلام اومدم ازتون دعوت کنم از نمایشگاه هفت سین دنیای نفیــــــــــس دیدن کنید!
عمه فشمی
14 بهمن 90 15:30
سلام مامان هلیا جون از داستان زیبایی که نوشتی خیلی ممنونم من که تا حالا نشنیده بودم وخیلی برام جالب بود وخیلی از مردانی الانم هستند بیشتراز این ازخود گذشتگی میکنن عزیزم ومامان بنفشه جون هم باید بدونه تو این زمونه همه دنبال زیر خاکی هستند عزیزم بازم ممنونم


خواهش میکنم عزیزم برای من هم خیلی جالب بود.


مامان امیر علی
17 بهمن 90 13:19
عزیزم لیلا جون سالگرد ازدواجتون حسابی مبارک امیدوارم زیر سایه هم شاد و سلامت در کنار یکدیگر زندگی کنید .قدر همدیگر رو بدونید و روزهای خوب و خوشی رو پیش رو داشته باشین .ما هم براتون ارزوی بهترین ها را داریم .بوس


ممنونم عزیزم که به یاد ما بودین و همیشه هم به یاد ما هستین ما هم به یاد شماهستیم.میبوسمتون
baba majid
19 بهمن 90 1:48
helia jon mano ye bar babr khorde.va khodamo tarmim kardam.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلیا می باشد