هليا اقدمهليا اقدم، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

هلیا

این چند روز که با عمه زینب گذشت

بعد از چند روز الان وقت کردم که بشینم برات بنویسم.عزیز دل مامان از عمه زینب قول گرفتی که چند روز پیش ما بمونه و عمه هم قبول کرد که پیشمون بمونه.   تو هم از اینکه عمه زینب پیشمون بود و خوش میگذشت خوشحال بودی.عمه سهیلا با مبین هم اومدن خونمون وتو هم با مبین هی بازی هی دعوا خلاصه که کلی حکایت ها داریم ما بزرگترها با شما کوچولوهای فرشته. این جا با هم بازی میکردید. ...
25 دی 1390

بقیه داستان گشت و گذارمون

بعداز اینکه تو از دیدن پرنده ها سیر شدی البته دل نمیکندی اما به شوق رفتن به خونه مبین "راضی شدی که بیایی بیرون از مغازه.رفتیم خونه عمه سهیلا.عمه زینب و عمو محمد هم امدند.شب اونجا خوابیدیم.صبح که بیدار شدیم عمو علی نون داغ خریده بود و صبحانه خیلی چسبید.بعد از صبحانه تو با عمه سهیلا و مبین رفتین بیرون.ولی زود برگشتین چون خیلی بیرون سرد بود و تو خونه بازی کردین.نهار هم ابگوشتی خوردیم جانانه جای همه خیلی خالی خیلی چسبید.عصری باید برمیگشتیم خونه چون بابا یه قرار کاری داشت و سر راهمون هم رفتیم دنبال عمه لیلا و متین و همگی با هم رفتیم خونه می می.تا اخر شب که میخواستیم بیاییم خونمون که تو گفتی عمه زینب بیاد خونمون.عمه هم اومد خونمون و پ ...
18 دی 1390

شنبه

از خواب که بیدار شدیم تو یه ذره حالت سرما خوردگی داشتی و تب هم داشتی که شربت بهت دادم ومی می هم اومد پیشمون نهار که خوردیم تو خوابیدی. بیدار که شدی باز هم تنت داغ بود شربت خوردی و بابا مجید هم یه لیوان اب پرتغال و اب لیمو شیرین بهت داد خوردی و رفتیم حموم و اومدیم بیرون و تو خیلی حالت بهتر شده بود و با بابایی بازی میکردی و کلی سر حال اومدی قربونت برم الهی هنوز هم بابا جون میتونه تو رو بلند کنه و برسونه به سقف و تو هم کلی ذوق کنی.الان که اینها مینویسم تو با عمه زینب مشغول بازی کردنی. ...
18 دی 1390

4شنبه هفته گذشته

هلیا جونم من و تو با اژانس رفتیم خونه ننی و بابا مجید کلی کار داشت و نتونست ما رو ببره.توی راه خیلی ترافیک بود  و تو هم که حوصله ات سر رفته بود همش میگفتی پس کی میرسیم.تا بالاخره رسیدیم.دایی صادق  و زندایی ندا و امیر علی و خاله سهیلا و روژین و عمو مهرداد و شیرین خانم اونجا بودن.تو با روژین و امیر علی خیلی بازی کردید.شام خوردیم و همه رفتن به جز خاله سهیلا و روژین.  صبح که بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و تو با روژین رفتین توی حیاط بازی کردین و اومدین بالا نهار خوردیم و اماده شدیم تا بابا بیاد دنبالمون و ببره به پرنده فروشی که قول داده بود.اخه تو عاشق طوطی هم هستی.بابا اومد دنبالمون و رفتیم به اون مغازه ...
18 دی 1390

شروع وبلاگ

سلام به تمامی دوستداران هلیا امروز برای اولین بار من شروع به نوشتن این وبلاگ کردم .امیدوارم این خاطرات همیشه جاودان برایت باشد هلیا . یه قطره از اشکمو میریزم تو دریا تا پیدا شدنش دوستت دارم . مامان. ...
12 دی 1390

مهمونی خونه عمه زینب

هلیا جون ما یعنی من و تو و مامان ننی 5شنبه بعداز ظهر رفتیم خونه خاله اذر و قرار بود بابا مجید بیاد اونجا دنبالمون.همه اونجا بودن و تو کلی با روژین و عرفان و غزل بازی کردی البته صدرا خواب بود که بعدا بیدار شد و تو با صدرا هم بازی کردی.این عروسک رو هم عمو مهرداد رفته بود مسافرت برات سوغاتی اورده دست عمو مهرداد درد نکنه. بابا مجید اومد دنبالمون و ما رفتیم فشم خونه عمه زینب.البته تو توی راه تو ماشین خوابیدی و خستگیه بازی کردنت از تنت بیرون اومد.رسیدیم اونجا دمای هوا 5- بود.ولی توی خونه خوب گرم بود.کرسی هم گذاشته بودن.جای همگی خالی شام خوشمزه ای هم عمت درست کرده بود هلیا جون و ما هم حسابی خوردیم وبعد از کلی صحبت خوابیدیم زیر کرسی وا...
12 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلیا می باشد