هليا اقدمهليا اقدم، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

هلیا

امروز

امروز یه کمی دیر از خواب بیدار شدیم چون دیشب دیر خوابیدیم.بابایی نون داغ گرفت و اورد و صبحانه خوردیم.تو با اسباب بازیهات مشغول بازی شدی ومن هم رفتم  سر وقت اشپزخانه و شروع کردم به تمیز کردن کل اشپزخونه.من که مشغول تمیز کاری بودم  دیدم میگی مامان جون گرسنم شده من هم فوری زنگ زدم و از بیرون غذا گرفتم و با هم خوردیم.من هم کمی خستگی در کردم و دوباره رفتم سراغ کار.بابایی هم که وقتی زنگ زد و شنید که من کلی کار کردم و خسته هستم از بیرون شام گرفت اورد خوردیم و تو مشغول کارتون دیدن شدی من هم مشغول نوشتن وبلاگت که خستگیم هم در بره.    ...
10 بهمن 1390

جمعه

امروز کلا تو خونه بودیم و دور هم و با هم سه تایی. شنبه که از خواب بیدار شدیم بابایی نون داغ اورد و با هم صبحانه خوردیم.بابا که رفت تو مشغول بازی شدی من هم غذا درست کردم.اما بابا نتونست بیاد نهار بخوره.من وتو با هم غذا خوردیم و یکمی استراحت کردیم.شب هم بابا باقالی خریده بود خوردیم و کنار هم یه فیلم دیدیم و خوابیدیم.  
9 بهمن 1390

مهمونی روز 5شنبه

از خواب که بیدار شدیم ننی از خونه حاجی بابا اومد خونمون.همگی  اماده شدیم با حاجی بابا و مامان بزرگ رفتیم خونه دایی حبیب.اونجا بچه ها رفته بودن توی یه اتاق و بازی میکردن اخه سارینا هم دوست داشت بره پیش بچه ها و بازی کنه اما چون کوچولو هستش بازیشون رو به هم میزد.خلاصه که تبعید شد که بره پیش خالش.شما بچه ها هم با خیال راحت مشغول بازی شدین.خاله اینا و دایی صادق و دایی رضا اینا هم بودن.شام خوردیم و ساعت 12.30 بود که از خونه دایی حبیب برگشتیم البته ننی نیومد.بعداز رسوندن حاجی بابا و مامان بزرگ اومدیم خونه و خوابیدیم.   ...
9 بهمن 1390

سه شنبه

سه شنبه صبح بیدار شدیم  و رفتیم خونه حاجی بابا زندایی و صدرا هم اومده بودند.تو هم کلی با اون ٢تا بازی کردی و شام خوردیم و با ننی اومدیم خونه و تو هم از خستگی زود خوابیدی.
8 بهمن 1390

دوشنبه

امروز هم صبح بیدار شدیم و بابا مجید برامون نون داغ تازه اورد و صبحانه خوردیم و حاجی بابا زنگ زد برای احوالپرسی.چون دیروز من نرفته بودم و حالم خوب نبود میخواست ببینه بهتر شدم.حاجی بابا گفت که بریم خونشون و گفت که امیر رضا رو با خودش اورده.تو هم با ننی رفتید خونه حاجی بابا و من هم تو خونه موندم و وبلاگت رو نوشتم که بزرگ شدی بخونی و لذت ببری از خاطراتت. 
3 بهمن 1390

28 صفر

دیروز که 28 صفر بود و مامان بزرگ مثل هر سال شله زرد نذری درست میکرد.من اصلا حوصله نداشتم که برم اونجا با این که چقدر اصرار کردن که بریم ولی اینقد سرم درد میکرد که نتونستم برم.اما تو با مامان ننی رفتی.همه اونجا بودن.من هم تو خونه بودم و دراز کشیدم واستراحت کردم تا اینکه بابا مجید اومد دنبال شما و اوردتون خونه.من هم یه کم از شله زردی که برامون مامان بزرگ فرستاده بود خوردم و خوابیدیم.  ...
3 بهمن 1390

هلیا جون

خونه خاله که بودیم و تو هم که از عروسک نورا  که توی فیلم باباش براش خریده بودخیلی خوشت اومده بود و دوست داشتی که داشته باشی.البته از همون عروسک داری ولی بدون کالسکه.عمو مرتضی تولد 2سالگیت برات کادو اورده ولی یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه مرغ همسایه غازه.خلاصه رفتن سر صحنه فیلمبرداری رفتن همان و خریدن 2تا عروسک واسه تو و روژین  همان.طبق معمول توسط ننی.اما از اونجایی که ننی هیچوقت بین نوه ها فرق نمیذاره همون موقع که قرار شد خاله سهیلا بره عروسکا رو بخره ننی گفت که برای امیر علی هم یه اسباب بازی بخره.هلیا جون حالا خودت بزرگتر که بشی متوجه میشی که ننی هیچوقت بین نوه هاش فرق ...
3 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلیا می باشد