هليا اقدمهليا اقدم، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

هلیا

جمعه

صبح که بیدار شدیم و صبحانه خوردیم.حاجی بابا از مشهد اومد و دایی صادق و زندایی و امیرعلی هم اومدن اونجا و نهار هم خوردیم و تو با امیرعلی و روژین رفتین تو حیاط و سه چرختو سه تایی با هم شستین و خشک کردین و نوبتی با امیرعلی سوار شدین و کلی بازی.خاله اذر هم زنگ زد و گفت که میاد اونجا تا کارتهای عروسیه میثم رو بیاره.ما هم شام درست کردیم اما دایی صادق اینا رفتن چون میخواستن برن خرید.خاله اذر اینا اومدن و کارتهامون رو اوردن.شام رو که خوردیم اومدیم خونمون و تو کلی خوش به حالت شد چون خاله و روژین هم اومدن خونه ما.بستنی خوردیم وقهوه تلخ رو دیدیم و لالا.
10 تير 1391

روز سه شنبه

سه شنبه هفته ای که گذشت ننی و خاله سهیلا جون و روژین جون اومدن خونمون که به دیدن می می که دیروز از بیمارستان مرخص شده بود برن که خود می می اومد خونمون و خدا رو شکر خیلی حالش بهتر شده بود.چند ساعتی پیش ما بود و رفت اما قول داد که دوباره بیاد پیشمون.ما هم رفتیم خونه مامان بزرگ چون تنها بود.شب بود که می می که از تنهایی دلش گرفته بود اومد خونه مامان بزرگ پیش ما و تا دیر وقت پیشمون موند و رفت خونشون ما هم بعداز دیدن فیلم خوابیدیم.
10 تير 1391

اولین مسافرت سال 91

عزیز دل من هلیا جون امسال ما عید نرفتیم مسافرت بر خلاف پارسال که تو عید 2بار رفتیم شمال و تا اخر تابستون 6 یا 7 بار رفتیم شمال امسال تازه اولین مسافرتمون رو رفتیم.   قرار گذاشتیم که ساعت 4 صبح جمعه راه بیافتیم و قرار بود که همگی اول جاده چالوس به همدیگه برسیم و از اونجا راه بیافتیم.بله عزیز دلم تو تا وسطهای راه بیدار بودی و کلی ذوق میکردی اما دیگه کم کم خوابیدی و تو بغل خاله خوابت برد.تا رسیدیم به جنگل فین.کلی شلوغ بود همه با ماشین اومده بودن و چادر زده بودن.با سرو صداهای ما کم کم از خواب بیدار شدن ما هم صبحانه مختصری خوردیم با چای و دوباره راه افتادیم.مسافران کیا بودن؟من و تو و بابا مجید و...
3 تير 1391

چند روز گذشته

این چند روزی که گذشت تو حسابی سرت گرم بود و خوشحال بودی اخه خاله سهیلا و روژین خونمون بودن به اصرار تو اومدن و یک هفته هم موندن.روز پدر هم رفتیم بهشت زهرا واومدیم.همه به مناسبت روز پدر جمع شده بودن خونه حاجی بابا که ما هم رفتیم اونجا.خیلی خوش گذشت.بعد از چند روز که عمو مهرداد اومد دنبال خاله و روژین تو نمیذاشتی که برن و باز هم گریه کردی و مارو ناراحت کردی.خلاصه بابایی دیروز که جمعه بود برنامه ریزی کرد و گفت که بریم کوهسار.قرار شد عمو مهدی و نازنین جون هم بیان.دایی اینا هم که نبودن و شمال بودن.بابا مجید هم زنگ زد و به خاله سهیلا گفت که اماده بشن و ما بریم دنبالشون.ما هم خرید وسایل از جمله جوجه و بال کبابی که تو خیلی دوست داری و بلال وغیره رو...
20 خرداد 1391

روز پدر

هلیا جان با اینکه بابا جون دیگه در بین ما نیست ولی من دوست دارم که باز هم برای روز پدر برایش بنویسم. پدرم میخواهم از تو بنویسم از با تو بودن در بهار و تمام خاطرات شیرین کودکیم.میخواهم از تو بنویسم از شانه های ستبر و مهربانت و ازنگاه همیشه مهربانت و از صدایت و دستهای نوازشگرت که همیشه مرحم دل من بود در نا ملایمات زندگی که همیشه به من نشان میدادی یک نفر هست که جونش بره نمیذاره بهت سخت بگذره.میخواهم از رفتن نا بهنگامت بنویسم.از بغضی که در گلویم شکست و از دلتنگی هایم و از دقایقی در زندگی ام که انقدر دلم برایت تنگ میشود که میخواهم تو را از خاطراتم بیرون بکشم و در دنیای واقعی بغلت کنم و بگویم برای...
15 خرداد 1391

مسابقه روز پدر

بابای عزیزم دست های پر توانت همیشه بزرگترین حامی زندگیم هست و خواهد بود و اغوش امن تو بهترین تکیه گاه من و نامت همیشه اعتبار و افتخار من است.هر چقدر بگم دوستت دارم باز هم کم است.پدر جان همیشه باش و با بودنت دلیل بودن من باش.بابا مجید عاشقتم ...
13 خرداد 1391

داستان

آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ ؟ مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟" استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: "این سنگ را ه...
9 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلیا می باشد