یکشنبه
صبح زود از شوق بازی با سگها بیدار شدی.صبحانه خوردیم و تو با روژین مشغول
بازی با توله ها شدین بعد هم روژین اماده شد و با خاله رفتن که برن
مدرسه.خاله رفت و روژین رو گذاشت مدرسه و برگشت.تو هم که کلی بازی
کردی از بس که سگها رو دوست داری.بابایی زنگ زد که بیاد دنبالمون و شام بریم
بیرون به مناسبت هفتمین سالگرد ازدواجمون که خاله سهیلا گفت من شام
درست میکنم همینجا دور هم باشیم.ما نهار خوردیم و چون تو زود بیدار شده
بودی خوابیدی.خلاصه خاله رفت دنبال روژین و اومد و بابایی هم اومد و عمو
مهرداد هم اومد و شام خوردیم وچایی و میوه و کیک هم خوردیم و از همه
تشکر کردیم و اومدیم وبابایی ما رو برد به ابشار تهران جای خیلی قشنگیه اما
چون هوا خیلی خیلی سرد بود نتونستیم بمونیم اونجا.از شانس تو که عاشق
سگها هستی 3تا سگ هم اونجا بود که تو رفتی پیششون. اومدیم خونه و خوابیدیم.