هليا اقدمهليا اقدم، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

هلیا

چند روز گذشته

این چند روزی که گذشت تو حسابی سرت گرم بود و خوشحال بودی اخه خاله سهیلا و روژین خونمون بودن به اصرار تو اومدن و یک هفته هم موندن.روز پدر هم رفتیم بهشت زهرا واومدیم.همه به مناسبت روز پدر جمع شده بودن خونه حاجی بابا که ما هم رفتیم اونجا.خیلی خوش گذشت.بعد از چند روز که عمو مهرداد اومد دنبال خاله و روژین تو نمیذاشتی که برن و باز هم گریه کردی و مارو ناراحت کردی.خلاصه بابایی دیروز که جمعه بود برنامه ریزی کرد و گفت که بریم کوهسار.قرار شد عمو مهدی و نازنین جون هم بیان.دایی اینا هم که نبودن و شمال بودن.بابا مجید هم زنگ زد و به خاله سهیلا گفت که اماده بشن و ما بریم دنبالشون.ما هم خرید وسایل از جمله جوجه و بال کبابی که تو خیلی دوست داری و بلال وغیره رو...
20 خرداد 1391

روز پدر

هلیا جان با اینکه بابا جون دیگه در بین ما نیست ولی من دوست دارم که باز هم برای روز پدر برایش بنویسم. پدرم میخواهم از تو بنویسم از با تو بودن در بهار و تمام خاطرات شیرین کودکیم.میخواهم از تو بنویسم از شانه های ستبر و مهربانت و ازنگاه همیشه مهربانت و از صدایت و دستهای نوازشگرت که همیشه مرحم دل من بود در نا ملایمات زندگی که همیشه به من نشان میدادی یک نفر هست که جونش بره نمیذاره بهت سخت بگذره.میخواهم از رفتن نا بهنگامت بنویسم.از بغضی که در گلویم شکست و از دلتنگی هایم و از دقایقی در زندگی ام که انقدر دلم برایت تنگ میشود که میخواهم تو را از خاطراتم بیرون بکشم و در دنیای واقعی بغلت کنم و بگویم برای...
15 خرداد 1391

مسابقه روز پدر

بابای عزیزم دست های پر توانت همیشه بزرگترین حامی زندگیم هست و خواهد بود و اغوش امن تو بهترین تکیه گاه من و نامت همیشه اعتبار و افتخار من است.هر چقدر بگم دوستت دارم باز هم کم است.پدر جان همیشه باش و با بودنت دلیل بودن من باش.بابا مجید عاشقتم ...
13 خرداد 1391

داستان

آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ ؟ مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟" استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: "این سنگ را ه...
9 خرداد 1391

این چند روز

سیزده به در که سالگرد بابا جون خدابیامرز بود و ما هم مثل هر سال رفتیم پیش بابا جون.البته از شب قبلش که همگی خونه ننی شام دعوت بودیم و ما هم از فشم خونه عمه زینب راه افتادیم که قرار شدوسط راه عمه سهیلا و مبین رو هم همراه خودمون ببریم.رسیدیم خونه ننی و شام خوردیم و دوباره از اونجا عمه سهیلا همرو دعوت کرد که بریم و سیزده بدر اونجا باشیم.همگی شب رو خونه عمه خوابیدیم و صبح هم بیدار شدیم و رفتیم بهشت زهرا و برگشتیم خونه عمه سهیلا.خلاصه که خیلی خیلی خوش گذشت دست عمه سهیلا و عمو علی درد نکنه واینگونه بود که سیزده هم بدر شد البته بیرون به در شد با دور هم بودن و کلی موتور سواری.شب خاله اینا هم ر...
20 فروردين 1391

15 به بعد

اون چند روزی که خونه نبودیم یه عالمه کار داشتیم که انجام بدیم.تو هم اسباب بازیهاتو جمع میکردی و گاهی هم کارتون میدیدی و با کامپیوتر هم بازی میکردی. ٥شنبه هم مامان بزرگ زنگ زد که بریم خونشون ننی و خاله اذز و طاهره و امیر رضا و مامانش و دوست امیر رضا که گهگاهی با امیر رضا میان اونجا هم بودن.ننی رو دوباره گیر انداختی و نذاشتی که بره خونشون و با خودت اوردی خونه.شب هم یه فیلم دیدیم که خیلی خنده دار بود بعد هم خوابیدیم. ...
20 فروردين 1391

سال 91

با نام و یاد خدا اغاز کردیم سال جدید را و امیدواریم که این سال جدید سالی پر از سلامتی و پراز برکت و سرشار از موفقیت برای همه باشه.به امید خدا تمام روزهای عید رو به دیدو بازدید اقوام سپری کردیم و بر خلاف هر سال که به مسافرت میرفتیم امسال جایی نرفتیم.اما خیلی خوش گذشت.دیدن بزرگترها وخاله و دایی ...هم هیچوقت خالی از لطف نیست.به شما هم خیلی خوش گذشت چون همیشه دوست داری که همه دورت باشن و تو جمع باشی تنهایی رو اصلا دوست نداری.دوست داری که همیشه مهمون بیاد خونمون یا اینکه به مهمونی بریم خلاصه که خیلی خیلی خوش گذروندی. من هم تا الان وقت نکردم که بنویسم که الان نشستم و نوشتم. &nbs...
16 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلیا می باشد